برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1398برچسب:, | 2:47 | نویسنده : darya |

به شانه ام زدی که تنهاییم را تکانده باشی.....

به چه دلخوش کردی...!!!!

به تکاندن برف از شانه آدم برفی؟؟؟؟!!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1398برچسب:, | 22:51 | نویسنده : darya |


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 8 اسفند 1393برچسب:, | 14:36 | نویسنده : darya |


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 8 اسفند 1393برچسب:, | 14:34 | نویسنده : darya |

بی تو..اما..با چه حالی..من از آن کوچه گذشتم..


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 8 اسفند 1393برچسب:, | 14:30 | نویسنده : darya |


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 8 اسفند 1393برچسب:, | 14:12 | نویسنده : darya |


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 8 اسفند 1393برچسب:, | 13:58 | نویسنده : darya |

تو میخواستی وابسته شم..بعد تو از خودم خسته شم

بعد بری تا ابد تنها شم

تو میخواستی راحت بشه..این که حست به من بد بشه

با شب و غم یکی باشم

چه دلیلی باعث شد ترکم کردی تووو؟

چرا این همه بادلم بدی توو

کی حرفاتو فهمید..کی غماتو حس کرد

کی مثه من میشه..باز برگرد

از من عاشقتر نیست..اینو ثابت کردم

نمیشه از این راه..برگردم

بسه برگرد دل دل نکن..دست عشقو دیگه ول نکن

من به قدر یه عمر غمگینم..

بسه برگرد خستس دلم..زیر غصه شکستس دلم

هرجا میرم تورو میبینم...

آهنگ رامین بیباک_تو خواستی

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 6 اسفند 1393برچسب:, | 17:39 | نویسنده : darya |

حواستو جمع کن

وقتی دلت گرفت

وقتی غمگینی ,وقتی از زندگی سیری ....

حواستو جمع کن چون خیلی طعمه ی خوبی هستی


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 17 بهمن 1393برچسب:, | 23:4 | نویسنده : darya |

شب تولدم یادش بخیر

شب تولدم همه گفتن آرزو بکن شمعتو فوت کن

چشمامو بستمو آرزو کردمو شمع فوت کردم

مامانم گفت من میدونم چی آرزو کردی پول...

خواهرم گفت ماشین...

دوستام گفتن یه عشق خوب...

من به همشون فقط خندیدمو نگاه کردمو تو دلم گفتم

آرزو کردم شمع تولد سال دیگه ام روی سنگ قبرم روشن کنید و جای من باد شمعو خاموش کنه...

هیسسسسسسسس فقط بگو آمین...

به سلامتی اون شب...

به سلامتی روزی که بیای خونمون...

مادرم بشینه کنارت... بهت بگه...

از خاطرات باهم بودنتون بگو...؟

توهم سکوت کنی...

اشک تو چشمات جمع شه...

به عکسم خیره شی...

تا 40 روز لباس مشکی...

روبان کنار عکس...

حسرت بخورین...

بعد بگی نامردی کردم در حقش آخ آخ...

حالا من چه آرامشی دارم زیر خاک...

خیلی کم گذاشتی...

خیلی نبودی...

من اما...

کم نگذاشتم...

کم برداشتم...که تو کم نیاری...

هر چیز با ارزشی بود به تو بخشیدم...

عشقم... 

غرورم...

دلم...

سادگی ام ...

باورم...

زندگیم...

دیگر چیزی برایم نمانده...

به جز تو 

که تو را هم بخشیدم به دیگری...

11/09/1372


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 10 آذر 1393برچسب:, | 1:7 | نویسنده : darya |

میگی مهم نیست

اما وقتی اسمشو می شنوی 

داغ دلت تازه میشه

میگی مهم نیست

اما تا بهش فکر می کنی

اشک توی چشمات جمع می شه

میگی مهم نیست

اما تو تنهایی همش باهاش حرف می زنی

میگی مهم نیست

اما بعضی وقتا دستت میره رو شمارش

که زنگ بزنی ، نزنی ، بزنی ، نزنی

میگی مهم نیست 

اما دلت میخواد بازم بهش فکر کنی

فراموش کنی اون همه تحقیرو... !

میگی مهم نیست

اما دلت واسه صداشو خنده هاش لک زده! 

میگی مهم نیست 

اما شبا تا صبح خوابت نمی بره ،

با خودت میگی یعنی داره چیکار میکنه!

میگی مهم نیست اما دلت واسه

sms دادن بهش سر کلاس اونم یواشکی تنگ شده!!!

میگی مهم نیست...

اما وقتی که خیلی تنهایی عکساشو نگاه میکنیو باهاش حرف میزنی

میگی مهم نیست...

اما هی عکسشو جلو، عقب میبری و میبوسیش!!!

میگی مهم نیست...

اما تا یه بچه بیرون میبینی یاد قدیما میکنی که میگفت

بچمون به مامانش بره، میگفتی نه به باباش

میگی مهم نیست

اما میدونی چقدر " مهمه" !

می دونی خیلی دوسش داری 

میگی مهم نیست


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 12:13 | نویسنده : darya |

زیاد فرقی نکرده..

خوده خودشه...

فقط اونی که باهاش قدم میزنه..

من نیستم


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 11:54 | نویسنده : darya |

پسره به دختره گفت:دوسم داری؟؟؟

دختره گفت:آره!

پسره گفت:ثابت کن!

دختره تک تک لباساشو درآورد!

دختره به پسره گفت:توچی؟دوسم داری؟

پسره گفت: آره!

دختره گفت:ثابت کن...

پسره تک تک لباسای دختره رو کرد تنش....

سلامتی همه ی عشقای پاک..


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 10:43 | نویسنده : darya |

✘.بعضی وقتا اونقدر دلت میگیره که✘

به خداام میگی:

"توروخدا"

.....................

خدایا ببخش

که امانت دار خوبی نبودم…

دلی که داده بودی شکست!


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:43 | نویسنده : darya |

رَفتــمـ گُفتـمـ از "خـــــیِرش" مـی گــذرمـ.....

شِنیـدم کـِـه زیــر لَـب گُفـتــ از "شـَـــــرش" خـَـلاص شُـدمــ...

بــی اِنصـــــاف


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:42 | نویسنده : darya |

از یه جایی ب بعد ب خودت میگی...

اصلا چه دلیلی داره به کسی بگم حالم بده؟

اوناچیکارمیتونن واسم بکنن...

جزگفتن یه ناراحت نباش میگذره...

درروز اونقد می خندیو میگی وااای

من چقدخوشحالم ک خودتم باورت میشه

واقعا حالت خوبه...

اما شباوقتی سرتو میذاری رو بالش میگی نه!!

اونقدرااا هم خوب نیستم

کم کم گریه کردن یادت میره،

میریزی تو خودت...

چندوقت بعد میبینی دیگه نمیتونی

سر یه موضوع کوچیک گریه میکنی،داد میزنی،

میگی چه بلایی داره سرم میاد؟

ب خودت فحش میدی،همه بهت میگن چته؟

توکه اینقد ضعیف نبودی!!

توو دلت میگی...!

اونقد قوی بودم که دیگه ته کشیدم

اونقد شکستم و هیچی نگفتم که سر هرموضوع کوچیکی،

بی اختیار اشک میریزم،نه ب خاطراون موضوع

واسه دردایی ک دارم

تموم افکارم،باورام،احساسم،

حتی خودمم دیگه ته کشیدم

سرد،بی تفاوت،بی اعتماد

دلم برای خودم تنگ شده،کاش نگاهی دلم را میلرزاند

کاش اوهم بدون ترس دوستم داشت

حالم خوب است،خوب

کسی ک نگران حالم نمیشود پس بگذار گمان کند خوووبم


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:41 | نویسنده : darya |

دلم پر از زخمهایست که قرار است

هرگاه بزرگ شدم از یاد ببرم

________________

هـــــــر نفـــس 

درد اســـت که میکشـــم!!!

ای کــاش یا بـــــــــــودی 

یـــــا اصـــلا نبودی!!!

ایـــــن که هســـتی

و کنــــارم نیســــتی...

دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد. .

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:38 | نویسنده : darya |

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی

کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .

از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من گذر کردم

اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن

سالهایی را بگذران که من گذراندم...

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن

همانطور که من انجام دادم ...

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی....


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:35 | نویسنده : darya |

گاهى...

آنکس ک میخندد و میخنداند

میخواهد حواست را ازچشمان گریانش پرت کند


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:26 | نویسنده : darya |

تا حالا شده دلت بگیره از دست غصه دق کنه بمیره

تا حالا شده که محتاج بشی حتی خدا هم دستتو نگیره

تا حالا شده یه روز بی خبر عشقت بره بهونشو بگیری

بفهمی هر چی میگفت دروغ بود کم بیاری دلت بخواد بمیری

تا حالا تنها یه جا نشتسی بی سر صدا توی خودت شکستی

حس خجالت بشینه رو چهرت از این حس کنی اضافی هستی

تا حالا شده چیزی ببینی دلت بخواد کور بشی و نبینی

واسه پنهون کردن گریه هات زیر بارون بدون چتر بشینی

...........

تا حالاشده دست به خودکشی بزنی وبخوای رگتو بزنی ولی

اونقدردستات بلرزه واشکات جلوی دیدتو بگیره

که فقط باعث شه  دستت چند خراش برداره

تا حالا شده دستتو روی قلبت بزاری از شدت درد گریه کنی

تا حالا شده با اینکه یک درد توسینت ولی بلندبلندبخندی

وصدای خنده هاتوبه گوش همه برسونی تاکسی حس نکنه توغمگینی

و بخوادبرات دلسوزی کنه 

تا حالا شده وقتی ازت می پرسن حالت خوبه

با اینکه می دونی اصلا

حالت خو ب نیست خوبم بهتر از این نمی شه

تا حالا شده تو ذهنت پرازعلامت سوال باشه

و کسی نباشه تا به اونا جواب بده


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:16 | نویسنده : darya |

وقتـــی نخـــواستنـت......

آروم بـکــش کـنـــــار...!

غــــم انـگیـــــز اسـت اگـــر تـــو را نـخـــواهـــد؛

مســـخـره اســت اگـــر نفهمــــی؛

احــمقـــانـــه اســت اگــــر اصــرار کـنــ ♥ـی

......


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:13 | نویسنده : darya |

ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی...

غذایت را سرد می خوری ناهار ها نصفه شب...

 ، صبحانه را شام!

لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی!

ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی

و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی... 

!شبها علامت سوالهای فکرت رامی شمری

 تا خوابت ببرد!

تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست…

 روزهای من 

اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 1:10 | نویسنده : darya |

منو...

یک تنهایی و...

یک شمع روشن...

خدایا نکند بادی بیاید...


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 28 آبان 1393برچسب:, | 17:23 | نویسنده : darya |

ای یادگار کودکیم..

ای آسمون سادگیم ..

ای خاطرات اولین و آخرین دلدادگیم..

ای عشق اولی برااام...

دعا کن از فکرت درآم..

از اون امیدو آرزو..

مونده یه قلب پیر برااام...


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 14 آبان 1393برچسب:, | 15:15 | نویسنده : darya |

بعضی وقتا باید تنها باشی
تنهای تنها...
هی اهنگ گوش بدی و فکر کنی همه چیو بریزی تو خودت...
تا مرز انفجار برسی 
اونوقت در اتاق رو باز کنی
با همون لبخند مسخره ی همیشگی وانمود کنی همه چی خوبه


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 2:11 | نویسنده : darya |

اوایل حالش خوب بود؛ 

نمیدونم چرا یهو زد به سرش. اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك 

بشم و باهاش صحبت كنم..

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم 

نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردم‌ها.... اما دیگه برای 

این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به 

سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد.

اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم. بعضی 

وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون 

قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه.

انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض 

پرسید تو هم فكر میكنی من دیوونه‌ام؟؟؟... اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند 

خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه عروسی كرد و بعد آروم 

گفت: امشبم عروسیشه...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 2:6 | نویسنده : darya |

 

چه اشتباه بزرگیست!!

تلخ کردن زندگیمان..

برای کسی که در دوری ما

شیرین ترین لحظات را سپری میکند!!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 1:56 | نویسنده : darya |

ﻣﺂ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺘﻤﻮﻥ ﻧﺸﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺲّ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻧﯿﮑﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺁﺭﯼ ﺑﺮﺳﯽ ...

=================

یه آدمهایــــی تو دنیــــــا هستن که وقتـــــی باهاشون هستی احســــــاس می کنی خودتــــــــی!

آغوششون امن ترین جای دنیاست!

بودن باهاشون بهترین لحظاتـــــــــ دنیاستــــــــــ ...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 1:37 | نویسنده : darya |


سر میز شام به یادت می افتم ...

بغض میکنم اشک در چشمانم حلقه می زند

همه با تعجب نگاهم می کنند

لبخند میزنم و می گویم:
چقدر داغ بود..


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 1:27 | نویسنده : darya |

تولد انسان روشن شدن کبریتی است

و مرگش خاموشی آن..

بنگر در این فاصله چه کردی؟!!

گرما بخشیدی...؟!

یا سوزاندی...؟!! 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 1:23 | نویسنده : darya |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس